سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

ایران آفتاب

چون سختى به نهایت رسد ، گشایش در رسد ، و چون حلقه‏هاى بلا سخت به هم آید ، آسایش در آید . [نهج البلاغه]
 
امروز: شنبه 103 آذر 3

وبلاگ حدیث یار 

 



یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عده‌ای مشغول نوشیدن و یک عده‌ای مست هستند و یک عد‌ّه تازه نشسته‌اند.
من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده‌اید! گفتم: نه برادر، اشتباه نیامده‌ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر

اینجا فلان کافه نیست؟ گفت : چرا ! گفتم: پس من درست آمدم. گفت: فرمایشی دارید؟ گفتم: یک کلام!
آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم! گفتم: من فقط یک کلمه می‌خواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم: یهودی هستی:
گفت : نه! مسیحی هستی؟
گفت: نه! مسلمانم!
گفتم: سنی هستی؟
گفت: نه شیعه هستم!
گفتم : پس می‌توانم آن یک کلمه را به تو بگویم!
گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر، نورِ من هستند و من حیا می‌کنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا دیگر از او حیا می‌کنم.
گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟
گفت: چکار بکنم؟ تکان عجیبی خورد!.
گفتم: دیروز چقدر آوردی؟ آن زمان،
گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و
گفتم: این پول مشروب ها، به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند. همه را بیرون کرد. با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!؛ یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می‌خرم!
بعد هم دیگر چلوکبابی شد!

 

 


 نوشته شده توسط مجید در یکشنبه 90/5/2 و ساعت 1:12 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 305
بازدید دیروز: 127
مجموع بازدیدها: 403028
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
> دانشجویان حامی جبهه پایداری - حامیان جبهه پایداری در فضای مجازی